قدم قدم به حضورت چکیده اشک مدامم
منم که شوق سراسر برای عرض سلامم
برای اذن زیارت پر از تلاطم اشکم
برای عرض ارادت چه الکن است کلامم
چنان غبار رسیدم به خاکبوسی دریا
مرددم که خودم را در این حرم چه بنامم
سلام میدهم از هر کجای شهر به سویت
که با سلام تو آغاز گشته صبحم و شامم
سلام بر تو! جگرگوشهٔ عزیز پیمبر!
سلام زهرهٔ زهرا، سلام ماه تمامم
سلام دختر باران! سلام کوثر قرآن!
سلام خواهر خورشید! نور چشم امامم!
چه عطر و بوی ملیحیست در بهشت تو بانو
رسیده رایحهٔ مشهدالرضا به مشامم
چه آرزوی قشنگیست من شهید تو باشم
چه آرزوی قشنگیست اینکه حُسن ختامم...
253
0
5
با دردهای تازهای سر در گریبانم
اما پر از عطر امید و بوی بارانم
هربار غمها بیشتر سویم هجوم آورد
دیدم درخشانتر شده آیینۀ جانم
آیینۀ صبر و وقار و مهر و لبخندم
این روزها سرتابهپا، آیینهبندانم
در من درخشیده شکوهی تازه از ایمان
«اینجا چراغی روشن است» آری چراغانم
هر کوچهای اینجا چراغانی شده با عشق
من زندهام از عشق، از این عشق تابانم
تابندهتر شد خاک من با گوهر ایثار
این خاکِ گوهربار ایران است، ایرانم
در دست دارم خاتم سرخ شهادت را
با این نگین، روی زمین، مُلک سلیمانم
خورشیدباران است خاک روشنم هر صبح
هشت آسمان پیداست از خاک خراسانم
در سایهسار بانوی آیینه و آبم
از عطر یاسش پر شده هر صبح ایوانم
از جلوۀ شاه چراغ اینجا چراغان است
من در پناه سایۀ دروازه قرآنم
گاهی غباری هم اگر در آسمان پیداست...
باران که میآید پر از عطر بهارانم
عطر بهاری تازه در راه است، میدانی؟
عطر بهاری تازه در راه است، میدانم
چشمانتظار رؤیت ماهم در این شبها
کی میدمد خورشید از شرق شبستانم؟
1659
1
4.2
جز ردّ قدمهای تو اینجا اثری نیست
این قلّه که جولانگه هر رهگذری نیست
یک لحظه در این معرکه از پا ننشستی
گفتی سفر عشق به جز دربهدری نیست
یک عمر شهیدانه سفر کردن و رفتن
همقافله با عشق و جنون، کم هنری نیست
دنبال شهادت همۀ عمر دویدی
گفتی که در این عالم خاکی خبری نیست
آنقدر سبکبار سفر کردی از این خاک
آنقدر که بر پیکر پاک تو سری نیست
تو کشتۀ این عشق، نه تو زندۀ عشقی
بر تربت تو جای غم و نوحهگری نیست
باید که به حال دل خود نوحه بخوانم:
سهم من جا مانده به جز خونجگری نیست
از خود نگذشتم که به یاران نرسیدم
جز خویش در این بین حجاب دگری نیست
گفتند که باز است در باغ شهادت...
برخیز! به جز اشک رفیق سفری نیست
امشب شب قدر است اگر قدر بدانی
برخیز! مبارکتر از امشب سحری نیست
2199
0
3.67
بیا که خانۀ چشمم شود چراغانی
اگر قدم بگذاری به چشم بارانی
بیا که بیتو نیامد شبی به چشمم خواب
برای تو چه بگویم از این پریشانی؟
چرا کنم گله از روزهای دلتنگی؟
تو حال و روز دلم را نگفته میدانی!
نه دل بدون تو طاقت میآورد دیگر
نه تو اگر که بیایی همیشه میمانی
چه کرده با دل من داغ، دور از چشمت
چه کرده با دلم این گریههای پنهانی
ببین سراغ تو را هر غروب میگیرم
قدم قدم من از این کوچههای کنعانی
نسیم مژدۀ پیراهن تو را آورد
نسیم آمده با حال و روز بارانی
نسیم آمده با عطر عود و خاکستر
نسیم آمده با نالهای نیستانی
بیا که دختر تو نیست ماندنی بیتو
بیا که کُشت مرا این شب زمستانی!
1772
0
4.5
صدایت را در این صحرا طنینانداز خواهی کرد
تو موسایی و در گهواره هم اعجاز خواهی کرد
سپیدی گلوی توست این یا که ید بَیضا
تو چشم کورها را بر حقیقت باز خواهی کرد
کدامین راز خلقت را تو در این طور میبینی
که جانت را فدای گفتن آن راز خواهی کرد
چه زیبا دل به دریا میزند مادر چه زیباتر
عروجت را از آغوش پدر آغاز خواهی کرد
بگو که باز میگردی به آغوشش غریبانه
بگو با خون سرخت تا خدا پرواز خواهی کرد
::
اسیر سِحر دنیاییم... محتاج نگاه تو
تو موسایی و در گهواره هم اعجاز خواهی کرد
1485
2
3.33
جانبخشتر ندیده کسی از تبسمت
جان جهان! فدای سلامٌ علیکمت
آب حیات زمزمههای زلال توست
جان میدهی به قلب بشر با ترنمت
«اَسریٰ بِعَبدِهِ»... همه از لطف بندگیست
با دوست در «دَنَا فَتَدَلّیٰ» تکلمت
دنیا سکوت کرد و حسین تو لب گشود
از بوی سیب پر شده تکبیر هفتمت
آه ای پدر به داد یتیمان خود برس!
تلخ است این زمانه بدون تبسمت
جانها هنوز تشنۀ درک حضور توست
تو حاضری و باز جهان میکند گمت
997
0
5
ای بهشت جاودان، ای ملیکۀ جهان
ای گل محمدی، ای بهار بیخزان
بضعة النبوتی، حُجَةٌ علی الحُجَج
اسم آسمانیات، سُبحۀ فرشتگان
طاهره، مطهره، عالمه، معلمه
وافیه، سماویه، حُرّه، حانیه، حَصان
ای حبیبۀ خدا، ای عزیز مصطفی
لایق تو کیست کیست؟ جز امیرمؤمنان
هم بهشت مصطفاست، آن نگاه غرق مهر
هم بهشت مرتضاست، آن نگاه مهربان
وصلههای چادرت، رشتۀ نجات خلق
بوریای خانهات، سرپناه آسمان
ای سحابِ رحمت و مغفرت دعای تو
سجدههای روشنت، چلچراغ عرشیان
ای قنوت مستجاب، آفتاب در حجاب
هر طرف نشانهایست، از تو ماه بینشان
ای نماز ناتمام، ای قیام مستدام
خطبۀ تو باشکوه، ندبۀ تو بیامان
ای رضایت خدا، بسته بر رضایتت
وصف قهر و مهر تو، وصف دوزخ و جنان
آستان رحمتت، نور، روشنا، امید
وسعت سخاوتت، بیکران و بیکران
پر شده مشام شهر، از شمیم یاس تو
از بهشت خانهات، عطر «تنفقوا» وزان
دست خالی آمده، سائلی غریبوار
آن یتیم بیقرار، این اسیر نیمهجان
در بهار لطف تو، «یطعمونَ» داده گل
روزۀ سه روزهات، بینیاز از آب و نان
نور و قدر و هل أتی، فجر و کوثر و ضحی
لحظه لحظۀ تو را، آیه آیه ترجمان
بیتهای ما کجا؟ قدر و هل أتی کجا؟
برتر از گمان ما، ساحت تو همچنان
در مدیح تو هنوز، واژهها چه ابترند
ای فراتر از سخن، ای رساتر از بیان
1337
0
بعد از سه روز جسم عزیزش کفن نداشت
یوسفترین شهید خدا پیرهن نداشت
او رفت تا که زنده کند رسم عشق را
از خود گذشته بود، غم ما و من نداشت
آنقدر عاشقانه به معراج رفته بود
آنقدر عاشقانه که سر در بدن نداشت
خورشیدِ شعلهور شده بر روی نیزهها
کنج تنور رفتن و افروختن نداشت
هر کس شنید غربت او را سؤال کرد
بعد از سه روز جسم عزیزش کفن نداشت؟!
1734
3
4.08
عمری گذشت و کوچه کوچه دربدر بودم
آوارهای از بادها آوارهتر بودم
یک عمر مثل یک غریبه زندگی کردم
از بسکه از حال دل خود بیخبر بودم
هر شب من و دلواپسی، هر شب من و حسرت
تا صبح در تنهایی خود غوطهور بودم
دل بستم این دلبستگی بیچارهام کرده
ای کاش در دنیا فقط یک رهگذر بودم
ناگاه وقت رفتن است و آه دلتنگم
ای کاش گاهی هم به یاد این سفر بودم
چشم انتظاری ماند و من، تا آخر این راه
یک عمر از حال عزیزم بیخبر بودم...
1615
0
دریای کرامتت ندارد ساحل
آورده پناه سوی تو این سائل
«یا غافِر! شَرُّنا اِلیکَ صاعِد
یا راحم! خَیرُکَ اِلَینا نازِل»
با این دل مرده و کویری چهکنم؟
با این همه جرم و سربهزیری چه کنم؟
«مِن اَینَ لِیَ النَّجات» یارب یارب
تو دست مرا اگر نگیری چه کنم؟
آیینهام و غبار کورم کردهست
نَفْس است که درگیر غرورم کردهست
«فَرِّق بینی و بینَ ذَنبی» یارب
از درگه تو گناه دورم کردهست
گفتم که برای خاطر او باید...
گفتم ببرم توشهٔ نیکی شاید...
افسوس نماند فرصتی تا حتی...
هیهات که عمر رفته کی باز آید؟
یک عمر اسیر پیلهٔ تن افسوس
ماندن ماندن دوباره ماندن افسوس
پروانهترین مسافران ملکوت
از خویش گذشتند ولی من افسوس
رباعی فاطمی
از چشم تو عطر زندگی میبارد
عطر ملکوت و بندگی میبارد
محراب تو معراج ملائک شده است
از سجدهٔ تو پرندگی میبارد
3395
1
2.38
باید حسین دم بزند از فضائلت
وقتی حسینی است تمام خصائلت
تعبیرهای ما همه محدود و نارساست
در شرح بیکرانی اوصاف کاملت
بی شک در آن به غیر جمال حسین نیست
آئینه ای اگر بگذاری مقابلت
ای کاشف الکروب عزیزان فاطمه
غم می بری ز قلب همه با شمائلت
در آستانة تو گدایی بهانه است
دلتنگ دیدن تو شده باز سائلت
با زورق شکسته ی دل سال های سال
پهلو گرفته ایم حوالی ساحلت
بی شک خدا سرشته تو را از گل حسین
سقای با فضیلت و دریا دل حسین
تو آمدی و روشنی روز و شب شدی
از جنس نور بودی و زهرا نسب شدی
در قامتت اگرچه قیامت ظهور داشت
الگوی بندگی و وقار و ادب شدی
هم چشمهای روشنت آئینه ی رجاست
هم صاحب جلال و شکوه و غضب شدی
باید که ذوالفقار حمایل کنی فقط
وقتی که تو به شیر خدا منتسب شدی
در هیبت و رشادت و جنگاوری و رزم
تو اسوة زهیر و حبیب و وَهب شدی
در دست تو تلاطم شمشیر دیدنی ست
فرزند لافتایی و شیر عرب شدی
فرمانده ی سپاهی و آب آور حسین
ای نافذ البصیره ترین یاور حسین
بی شک تو صبح روشن شبهای تیره ای
خورشیدی و به ظلمت این شام چیره ای
تسخیر کرده جذبه ی چشم تو ماه را
بیخود که نیست تو قمر این عشیره ای
عصمت دخیل تار عبای تو از ازل
جز بندگی ندیده کسی از تو سیره ای
قدر تو را کسی نشناسد در این مقام
وقتی برای امر شفاعت ذخیره ای
ما را بس است وقت عبور از پل صراط
از تار و پود بیرق تو دستگیره ای
چشم امید عالم و آدم به دست توست
باب الحسین هستی و پرچم به دست توست
فردوس ِدل همیشه اسیر خیال توست
حتی نگاه آینه محو جمال توست
تو ساقی کرامت و لطف و اجابتی
این آب نیست زمزمه های زلال توست
ایثار و پایمردی و اوج وفا و صبر
تنها بیان مختصری از کمال توست
در محضر امام، تو تسلیم محضی و
والاترین خصائل تو امتثال توست
فردا همه به منزلتت غبطه می خورند
فردا تمام عرش خدا زیر بال توست
باب الحوائجی و اجابت به دست تو
تنها بخواه، عالم هستی مجال توست
ای آفتاب علقمه: روحی لک الفدا
ای آرزوی فاطمه: روحی لک الفدا
3826
1
2.69
گرفته درد ز چشمم دوباره خواب گران را
مرور میکنم امشب غم تمام جهان را
غم عراق و یمن را که شعلهشعله در آتش
غم دمشق پریشان و غزّهی نگران را
دلارهای یهودی، ریالهای سعودی
ببین که برده به غارت چگونه امن و امان را
چه کودکان یتیمی که مانده بیسر و سامان
چه مادران غریبی که برگریزِ خزان را...
صدای ناله و شیون زِ هر کرانه بلند است
چگونه خواب ربودهست چشم آدمیان را؟
جهان اگر چه کویر سکوت و بهت و تماشاست
در این دیار ببین رودهای در جریان را
ببین شکوه و شهامت چگونه ریشه دوانده
ببین قیامت قد هزار سرو روان را
ببین که عشق حسینی و آرمان خمینی
چگونه باز به میدان کشانده پیر و جوان را
درود بر شرف و عزت جوانِ دلیری
که در هوای حرم نذر میکند سر و جان را
چگونه دم بزنم از مدافع حرم عشق
چگونه وصف کنم آن حماسههای عیان را
سلام ما به خلیلی و صابری و علیدوست
به غیرت همدانی که خیره کرده جهان را
سلام ما به عزیزی و باغبانی و عطری
چه عاشقانه برانگیختند رشک جنان را
درود بر تقوی، شاطری و فاطمیاطهر
که خواندهاند «أ وَفَیتُ» بهلب امام زمان را
سلام بر سر اسکندری که بر سر نیزه
گرفت از دل هر بیقرار تاب و توان را
«سری به نیزه بلند است در برابر زینب»
خدا کند که نبیند رقیه زخم سِنان را
سری که بر سر نیزه رهاست عطر صدایش
وَ غرق نور خدا میکند کران به کران را
و «أی منقلبٍ» میرسد به گوش دوباره
دمی نمیبرم از یاد شمرهای زمان را...
2457
0
4.36
دل من! در هوای مولا باش
یار بیادعای مولا باش
گر نشد یاورش شوی همه عمر
گاه گاهی برای مولا باش
به گدایی تو هر کجا رفتی
یک سحر هم گدای مولا باش
دست من! دستگیر مردم باش
پینهی دستهای مولا باش
پهن کن سفرهای برای یتیم
مستمند دعای مولا باش
پا به پایش اگر نشد بروی
لاأقل ردپای مولا باش
جان من! تا که در بدن هستی
باش اما فدای مولا باش
ای نَفَس! میروی به سینه برو
چون برآیی صدای مولا باش
از یمن، از دمشق و غزه بگو
شیعهی زخمهای مولا باش
خار در چشمهای مولا بود
چشم من! در عزای مولا باش...
2436
1
4.25
با سر رسیده ای بگو از پیکري كه نيست
از مصحف ورق ورق و پرپري كه نيست
شبها که سر به سردی این خاک می نهم
کو دست مهربان نوازشگری که نیست
باید برای شستن گلزخمهای تو
باشد گلاب و زمزمی و کوثری که نیست
قاری خسته تشت طلا و تنور نه !
شایسته بود شان تو را منبری که نیست
آزاد شد شریعه همان عصر واقعه
یادش به خیر ساقی آب آوری که نیست
تشخیص چشمهای تو در این شب کبود
می خواست روشنایی چشم تری که نیست
دستی کشید عمه به این پلکها و گفت :
حالا شدی شبیه همان مادری که نیست
دیروز عصر داخل بازار شامیان
معلوم شد حکایت انگشتری که نیست
***
حتي صبور قافله بي صبر مي شود
با خاطرات خسته ترين دختري كه نيست
2600
0
4.9
شانه هاي زخمي اش را هيچ كس باور نداشت
بار غربت را كسي از روي دوشش بر نداشت
در نگاهش كوفه كوفه غربت و دلواپسي
عابر دلخسته جز تنهائياش ياور نداشت
بام هاي خانه هاي مردم بيعت فروش
وقت استقبال از او جز سنگ و خاكستر نداشت
مي چكيد از مشك هاشان جرعه جرعه تشنگي
نخل هاشان ميوه اي جز نيزه و خنجر نداشت
سنگ ها كمتر به پيشاني او پا مي زدند
نسبتي نزديك اگر با حضرت حيدر نداشت
روي گلگون و لبي پر خون و چشماني كبود
سرنوشتي بين نامردان از اين بهتر نداشت
سر سپردن در مسير سربلندي سيره اش
جز شهادت آرزوي ديگري در سر نداشت
3700
0
3.56
امشب از آسمان چشمانت
دسته دسته ستاره می چینم
در غزل گریهی زلالت آه
سرخی چارپاره می بینم
زخم های دل غریبت را
مرهم و التیام آوردم
باز از محضر رسول الله
به حضورت سلام آوردم
در شب تار تیره فهمی ها
روشنی را دوباره آوردی
آسمان را کسی نمی فهمید
تا که با خود ستاره آوردی
ساحت مستجاب سجّاده!
بندگی را تو یادمان دادی
دل ما شد اسیر چشمانت
دلمان را به آسمان دادی
آیه آیه پیام عاشورا
در احادیث روشنت گل کرد
امتداد قیام عاشورا
در تب اشک و شیونت گل کرد
دم به دم در فرات چشمانت
ماتم کربلا مجسّم بود
چشم تو لحظه ای نمی آسود
همه ی عمر تو محرّم بود
چلچراغی ز گریه روشن کرد
در دلم اشک بی امان تو
تا همیشه منای چشمانم
وقف اندوه بی کران تو
در غروب غریب دلتنگی
ناگهان حال تو مشوّش شد
جان من! روی زین زهرآلود
پیکرت سوخت غرق آتش شد
گر چه از شعله های کینه ی شان
پیکر تو سه روز می سوزد
ولی از داغ های روز دهم
جگر تو هنوز می سوزد
آه آتشفشان چشمانت
دیر سالیست بی گدازه نبود
همهی عمر خون دل خوردی
داغ های دل تو تازه نبود
دیده بودی سه روز در گودال
پیکر آسمان رها مانده
سر سالار قافله بر نی
کاروان بی امان رها مانده
چه کشیدی در آن غروبی که -
نیزه ها ازدحام می کردند
سنگ ها بر لبی ترک خورده
بوسه بوسه سلام می کردند
دل تو روی نیزه ها می رفت
دست هایت اسیر سلسله بود
قاتلت زهر کینه ها، نه، نه!
قاتلت خنده های حرمله بود
جان سپردی همان غروبی که -
عشق بر روی نیزه معنا شد
دل تو در هجوم مرکب ها
بین گودال ارباً اربا شد
3124
0
4.63
ماه عشق است ماه عشّاق است
ماه دلهاي مست و مشتاق است
در ميخانه ی کرم شد باز
الدخيل اين حریمِ رزاق است
ريزه خوارش فقط نه اهل زمين
جرعه نوشش تمام آفاق است
بيحساب است فضل این ساقی
شب جود و سخا و انفاق است
بين دلهاي بيدلان امشب
با سر زلف يار ميثاق است...
«قبره في قلوب من والاه»
حرمش قبله گاه عشّاق است
ماه شعبان رسيد! ماه سه ماه
کربلا میرويم! بسم الله
السلام اي پناه مُلک و مکان
در يد قدرتت عنان جهان
رفته قنداقه ات به عرش خدا
تشنه ی پاي بوسيات همگان
در طوافت قيامتي شده است
ميرسد هر فرشته با هيجان
پَر قنداقه ی تو ميبخشد
پر و بالي به فطرس نگران...
از سر انگشت پاک مصطفوي
جرعه جرعه بنوش شيره ی جان
خواند جدّت «حسينُ منّي» را
«وَ أنا مِن حسين» را تو بخوان
با تو جود و شجاعت نبويست
اي شکوه حماسههاي عيان
در نمازت شبيه فاطمه اي
بين ميدان علي ست جلوه کنان
چشمهاي تو مرز خوف و رجاست
قَهر و مِهر تو آتش است و امان
رحمت محض! يا ابا الأيتام!
پدري کن براي عالميان
اي که آقایي تو بيحد است
باز ما را به کربلا برسان
شب جمعه شميم سيب حرم
منتشر ميشود کران به کران
روضههايت بهشت اهل ولاست
چشم ما چشمههاي کوثر آن
«وَ مِنَ الماءِ کُلَّ شَيءٍ حَيّ»
اشکها از غمت هميشه روان
السلام اي شهيد روز دهم
السلام اي امام تشنه لبان
تا ابد در فراز پرچم توست
خون سرخت هميشه در جَرَيان
کربلاي تو از ازل بوده
مبدأ حرکت زمين و زمان
شب سوم رسيدهاي، اي ماه
السلام عليک ثارالله
السلام اي نگين عرش برين
سروِ بالا بلند اُم بنين...
جذبههاي نگاه هاشميات
ماه را ميکشد به سوي زمين
عبد صالح! مُواسِيِاً لله!
پدر فضل! روح حق و يقين!
به حضورت گشوده دست، فلک
به قدوم تو سوده عرش، جبين
وقت هوهوي ذوالفقار علي ست
به روي مرکب حماسه نشين
ميشود با اشاره ی تو دو نيم
هر کسي آيد از يسار و يمين
زينبت «إن يکاد» ميخواند
آسمان محو هيبت تو! ببين
کاشف الکرب اهل بيت نبي!
بازوان توأند حصن حصين
ماه من بازوي رشيد تو را
که برافراشته است بيرق دين ـ
زده بوسه علي به گريه چنان
چيده از آن حسين بوسه چنين...
سائلان تو بيشمارند و ...
گوشه چشمي به ما! بس است همين
شب جود و کرامت و بذل است
شب چارم شب اباالفضل است
السلام اي حقيقت جاري
روح تقوا و زهد و بيداري
سيد السّاجدينِ شهر رسول
عبد مسکينِ حضرت باري
روزهايت مجاهدت، ايثار
نيمه شبهات بخشش و ياري
در مناجاتت ای صحيفه ی نور
آيه آيه زبور ميباري
همه مجذوب ربنای تواند
محوِ این سِیْر و این سبکباری
گوش کن اين صداي داوود است
که به شوق تو ميشود قاري
پا برهنه به حجّ که ميآيي
کعبه را هم به وجد ميآري...
واژههای تو تیغِ برّانند
ثانی حیدری و کراری...
در مصاف تو سهم دشمن تو
چیست غیر از مذلت و خواری
وارث عزت و سخای حسین
ای که بعد از عمو، علمداری
به محبان خود نظر فرما
بیشتر موقع گرفتاری
رو سياهي من گذشت از حدّ
تو برايم مگر کني کاري
در نماز شبت دعايم کن
تو عزيزي تو آبروداري
دلم از بند هر غم آزاد است
شافع من امام سجاد است
...............
با تلخیص
4656
3
4.67
از زلف پريشان تو دارم گله چندان
از زلف پريشان تو از زلف پريشان
زلفت گره انداخته در کار دلم سخت
اي دوست مرا از سر خود وا مکن آسان
پنهان نکند راز مرا پردهی اشکم
عمريست که دل باختهام، از تو چه پنهان
از عشق تو در آتشم، از آتش عشقت
حيرانم و حيرانم و حيرانم و حيران
يک شهر شود در پيات آوارهی صحرا
کافيست که من سر بگذارم به بيابان
هر لاله گرفتهست قنوت آمدنت را
اين خاک نديدهست به خود بعد تو باران
بازآي که در مقدم تو جان بفشانم
من زنده از آنم که به عشق تو دهم جان
2113
0
3.6
ز خاک پای تو اول سرشت قلبم را
سپس غبار حریمت نوشت قلبم را
به نور معرفت و رحمت و ولایت تو
بنا نهاد چنین خشت خشت قلبم را
مرا اسیر تماشای چشمهایت کرد
سپس نهاد میان بهشت قلبم را
بدون لطف تو از دست مي دهم آقا
ميان بازي اين سرنوشت قلبم را
هزار شکر که عمريست در هواي توام
اسیر رحمت و فضل تو، مبتلای توام
چقدر صبح نگاه تو دلبري کرده
دل رميدة ما را کبوتري کرده
من چو ذره کجا و زيارت خورشيد
نگاه روشن تو ذره پروري کرده
بهشت چشم رئوفت چه رونقي دارد
که با بهشت خدا هم برابري کرده
چقدر تازه مسلمان کنار خود داري
مسيح چشم تو کار پيمبري کرده
شکوه ناب ولايت تويي که دل ها را
تجليات نگاه تو حيدري کرده
همیشه معجزه های تو منجلی بوده
همیشه ذکر کثیرت علی علی بوده
خدا نهاده در اين چشم ها صلابت را
شکوه و هيبت و آقايي و سيادت را
مسيح آل محمّد! بزرگ نصراني
چه خوب ديده کرامات چشمهايت را
چه کودکانه به عزم مصاف مي آيند
نگاه نافذ تو رام کرده خلقت را
ز دشمنان خودت هم دريغ ننمودي
زلال معرفت و زمزم هدايت را
خدا به مرحمت گوشه چشم تو آقا!
گشوده بر همة خلق باب رحمت را
تمام سعي تو اين بود که بياموزي
به شيعه سرّ بقا، معني ولايت را
چقدر گفتي از آن آفتاب پنهان و
حکایت ولی و انتظار و غيبت را
خوشا کسی که دمی غائب از حضورش نیست
حجاب خود نشده بی نصیبِ نورش نیست
شده ست مرقد تو اعتبار سامرّا
شکوه گنبد زردت وقار سامرّا
اگر چه کعبه نيامد به دست بوسي تو
تمام ارض و سما در مدار سامرّا
براي آن که دل از دست داده، جايي هست؟
در آستان تو، گوشه کنار سامرّا؟
اگر چه لایق وصل تو نیستم اما
ز دست رفته دلم در جوار سامرّا
به عشق دیدن سرداب می تپد هردم
دلِ شکسته، دلِ بی قرار سامرّا
غروب جمعه نگاهم به راه موعودی است
کنار جادة چشم انتظار سامرّا
طلوع می کند آخر سلالة خورشید
ز راه می رسد آخر بهار سامرّا
کبوتر دل من را تو جمکرانی کن
مرا به لطف خودت صاحب الزّمانی کن
2729
0
4.67
عشقت مرا دوباره از اين جاده ميبرد
سخت است راه عشق ولي ساده ميبرد
پاي پياده آمدم و شوق وصل تو
من را اگر چه از نفس افتاده، ميبرد
دلهاي عاشقان جهان کربلاي توست
نام تو را هر عاشق آزاده ميبرد
فرياد غربتت دل ما را تمام عمر
با کاروان نيزه از اين جاده ميبرد
اين جاده ديده قافله ي اشک و آه را
بر روي نيزه ها سر خورشيد و ماه را
دیدهست در تلاطم طوفان بیکسی
یک کاروان بنفشه ي بیسرپناه را
آن شب که ماند ياس سهساله میان راه
يک لحظه برنداشته از او نگاه را
در آخرین وداع غریبانه ي حرم
دیده عبور خواهری از قتلگاه را
آنجا که داغ از جگرش بوسهها گرفت
گلزخم از نگاه ترش بوسهها گرفت
وقتی رسید او که سر از دست رفته بود
از زخمهای شعله ورش بوسهها گرفت
اما گذاشت بر دل او حسرتي، نسيم
از گيسوان همسفرش بوسهها گرفت
از راه دور دختر هجران کشيدهاي
هر بار از لب پدرش بوسهها گرفت
در باغ نيست غير گل اشک و ارغوان
داغي نشانده بر دل آلالهها، خزان
اما گذشت هر چه که بود آن چهل غروب
برگشته سوي کرب و بلا باز کاروان
با کاروان غربت از اين جاده آمديم
ما را رسانده قافله ي تو به آسمان
حالا رسيدهايم و سحرگاه جمعه است
«عجل علي ظهورک يا صاحب الزمان»
2705
0
5
شوری به دل پر تب و تابم دادی
همواره تو رزق بی حسابم دادی
هر چند اطاعتت نکردم هرگز
هربار که خواندمت جوابم دادی
هستيم هميشه از حضورت غافل
اما شده الطاف تو ما را شامل
«يا غافِر! شَرّنا اِليکَ صاعِد
يا راحم! خَيرُکَ اِلَينا نازِل»
یا رب به دل سیاهم ارزش دادی
این مرتبه هم شوق نیایش دادی
بی شرمی من گذشته از حد اما
هر بار به من جرئت خواهش دادی
با آن که عبادتم ملال انگیز است
ره توشة اعمالم اگر ناچیز است
مهر تو نجات بخش من خواهد شد
یارب دلم از محبتت لبریز است
این بندة رو سیاه بر ميگردد
از جادة اشتباه بر ميگردد
افتاده ز پا اگرچه در بی راهه
یک روز ولی به راه بر ميگردد
با این دل مرده و کویری چه کنم
با این همه جرم و سر به زیری چه کنم
«مِن اَینَ لِیَ النَّجات یا رب یا رب»
تو دست مرا اگر نگیری چه کنم؟
بر پاست همیشه های و هویم اما...
دائم بد این و آن بگویم اما...
مولا! نشده زشتی اعمالم را
یک بار بیاوری به رویم اما...
هر روز فرشته اي صدايم زده است
آرام به روي شانه هايم زده است
هر بار که خواستم به سويت آيم
اين نفس چه بندها به پايم زده است
نفس است که درگیر غرورم کرده ست
این تیر معاصی است کورم کرده ست
«فرِّق بینی و بینَ ذَنبی یارب»
از درگه تو گناه دورم کرده ست
در وادي جهل و معصيت حيرانيم
اما به گمان خويشتن انسانيم
در توشة ما يک عمل صالح نيست
والعصر! تمام عمر در خسرانيم
از کينة اين و آن دلم پُر! تا کي؟
از من همه دلشکسته، دلخور! تا کي؟
اين عمر گران نيز زوالي دارد
افزون طلبي، جهل، تفاخر؟ تا کي؟
بگذار دل از بند غم آزاد شود
ویرانة دل به لطفت آباد شود
در شعلة آتشم مسوزان یا رب
آری مپسند دشمنت شاد شود
گفتم که برای خاطر او بايد ...
گفتم ببرم توشة نيکی شايد ...
افسوس نماند فرصتی تا حتی ...
هيهات که عمر رفته کی باز آيد؟
عالم همه در سير کمال ست اي دوست
در کشف حقايقي زلال ست اي دوست
زنگار دل ماست وبال پر ما
آئينه شدن شرط وصال ست اي دوست
4977
2
4.29
يادش به خير شوق وصالي كه داشتيم
باران اشك هاي زلالي كه داشتيم
يادش به خير حال خوش دل شكستگي
چشمان خيس و بغض سفالي كه داشتيم
بوي كوير مي دهد اين روزها دلم
كو آن هواي پاك شمالي كه داشتيم
از دشت لحظه ها چقدر توشه چيده ايم
از روز و ماه و هفته و سالي كه داشتيم
مانند ابر مي گذرد كاروان عمر
از دست رفته است مجالي كه داشتيم
ما مانده ايم و حسرت پرواز تا خدا
چيزي نمانده از پر و بالي كه داشتيم
شام فراق با دل عاشق چه مي كند
يادش به خير صبح وصالي كه داشتيم
2273
2
4.67
من را هميشه خواندي و نشناختم تو را
از غصه ها رهاندي و نشناختم تو را
اين بنده ی اسير معاصي و نفس را
از درگهت نراندي و نشناختم تو را
بی یاد تو گذشت همه عمر من ولی
با من هميشه ماندي و نشناختم تو را
بر خان رحمت و کرم و استجابتت
عمري مرا نشاندي و نشناختم تو را
شب هاي جمعه تو نمک اشک و روضه را
بر جان من چشاندي و نشناختم تو را
با رأفت و بزرگي و آقائيت مرا
تا کربلا رساندي و نشناختم تو را
1884
0
4.67
چه ها کرده این شهر با ما پس از تو
همه خوب بودند اما پس از تو ...
ندارد خریدار آه غریبان
شده کار مردم تماشا پس از تو
تنت بر زمین بود و شد در سقیفه
سر جانشینیت دعوا پس از تو
وصی تو را دست بستند آخر
دگرگون شده رسم دنیا پس از تو
اگر چه «مرا» میزدند این جماعت
«علی» را شکستند بابا پس از تو
فدایش شدم با تمام وجودم
ولی باز تنهاست مولا پس از تو
کسی غیر شیون ، کسی غیر ناله
نیامد به دیدار زهرا پس از تو
ببر دخترت را از این شهر غربت
که خیری ندیدم ز دنیا پس از تو
دگر پای آتش به اینجا شده باز
دلم غرق خون شد، مبادا پس از من ...
2317
1
5
بیاور با خودت نور خدا را
تجلی های مصباح الهدی را
به پا کن کربلایی دردل ما
تو که تا شام بردی کربلا را
.....
فراز اول: جذبه هاي عرفاني
آسمان را به خاک ميآري
با همان جذبه هاي عرفاني
ولي از ياد مي بري خود را
دم به دم در شکوه رباني
با خودت يک سحر ببر ما را
تا تجلي روشن ذاتت
دلمان را تو آسماني کن
با پر و بالي از مناجاتت
تربت کربلاست تسبيحت
همدم ندبه هات سجاده
بيقرار است گريه هايت را
که بيفتد به پات سجاده
غربتت را کسي نمي فهمد
چشم هايت چقدر پُر ابر است
آيه آيه صحيفه ات ماتم
جبرئيل نگاه تو صبر است
فراز دوم : صحيفه باران
تا ابد کوچه کوچهي يثرب
خاطرات تو را به دل دارد
و در آغوش بي پناهي ها
چشم هاي بقيع مي بارد
شده اين خاک گريه پوش آقا
مثل چشمت صحيفهي باران
صبح تا شب شکسته مي گويي
السلام عليک يا عطشان
گريه در گريه ، گريه در گريه
گريه در گريه ، گريه در گريه
چشمه چشمه ، فرات خون چشمت
صبح و مغرب ، شب و سحر گريه
به تماشا نشسته چشمان ِ
آسمان، غربتِ سجودت را
بعد زينب کسي نمي فهمد
راز غمنالهي کبودت را
غم به قلبت دخيل مي بندد
چشم هاي تو با خوشي قهر است
تشنگي بر لبان تو جاري
آب ديگر براي تو زهر است
در نگاهت هنوز شعله ور است
کربلا کربلا پريشاني
لحظه لحظه به هر مناسبتي
مي نشيني و روضه ميخواني
فراز سوم: غروب زينب
کربلا در نگات جاري بود
روضه ميخواند چشم تو سيسال
دل تو هروله کنان ، يک عمر
علقمه ، خيمه گاه ، تل ، گودال
بين امواج شعله ها در باد
گيسوي خيمه ها مشوش بود
با تب قلب پرپرت مي سوخت
خيمه اي که اسير آتش بود
پردهي خيمه ها که بالا رفت
کربلا در برابرت ميسوخت
ناگهان روي نيزه ها ديدي
سر خورشيد پرپرت ميسوخت
دشت را در خباثت و پستي
عرصه گاه مسابقه کردند
آب که هيچ، روز عاشورا
از شرف هم مضايقه کردند
هر که از راه ميرسيد آن دم
بي محابا به فکر غارت بود
گوش با گوشواره رفت از دست
تازه اين اول اسارت بود
يادگاري مادرت زهراست
کهنه پيراهني که غارت شد
زينت شانهي پيمبر بود
آيه آيه تني که غارت شد
در دل قتلگاه ميديدي
لحظه لحظه غروب زينب را
چه به روز دل تو آوردند؟
« وَ أنَا بْنُ مَنْ قُتِلَ صَبْراً »
فراز چهارم: خورشيد و بوريا
روز سوم حوالي گودال
باز خود را هلاک ميکردي
داغ هاي تو تازه تر ميشد
هر تني را که خاک ميکردي
روضه ها را دوباره ميديدي
يک به يک در مقابلت آقا
شمر را روي سينه حس کردي
حرمله بود قاتلت آقا
در کنار تن علي اکبر
تن تو باز ارباً اربا شد
آه در بين مدفني کوچک
پيکر سرو علقمه جا شد
دل تو غرق درد و غم مي شد
هر طرف که به جستجو مي رفت
نيزه ها را که در ميآوردي
نيزه اي در دلت فرو ميرفت
دل تنگت جلو جلو ميرفت
با سري که به عشق پيوسته
مي نهادي گلوي پرپر را
به روي خاک قبر آهسته
هفت بند دلت به ناله نشست
در مصيبات نينوايي که ...
سر خورشيد روي ني مي سوخت
تن خورشيد و بوريايي که ...
فراز پنجم: ناقه هاي بي محمل
جز تو و عمهي پريشانت
کوفه و شام را که ميفهمد
طعنه هاي کبودِ سلسله و
سنگ و دشنام را که ميفهد
دست بسته به سوي شهر بلا
خاندان رسول را بردند
به روي ناقه هاي بي محمل
دختران بتول را بردند
يادگار کبود سلسله ها
به روي مصحف تنت مانده
مرهمي از شرار خاکستر
به روي زخم گردنت مانده
سنگ هاي بدون پروايي
محو لب هاي پاک قاري بود
از لب آيه آيهي قرآن
روي ني خون تازه جاري بود
با شکوه نجيب قافله ات
کينه هاي بني اميه چه کرد
در خرابه شکسته اي آخر
با دلت ماتم رقيه چه کرد
بي کسي هاي عمه ات زينب
غصه هاي رباب پيرت کرد
داغ ِ زخم زبان و هلهله ها
بزم شوم شراب پيرت کرد
خيزران بوسه بر لب قرآن
آه نيلوفري به جا مانده
هستيات در تنور غربت سوخت
از تو خاکستري به جا مانده
فراز ششم: سيل اشک
کربلا را به کوفه آوردي
با شکوه پيمبرانهي خود
لرزه انداختي به جان ستم
با بيانات حيدرانهي خود
چه حقير است در برابر تو
قد علم کردن سياهي ها
تو ولي از تبار خورشيدي
شام را در مي آوري از پا
با دعاهاي روشنت آخر
شهر پُر از کميل خواهد شد
کاخ ظلمت به باد خواهد رفت
اشک هاي تو سيل خواهد شد
از همه سو براي خون خواهي
در خروشند باز بيرق ها
راوي زخم هاي پنهان ِ
دل مجروح تو فرزدق ها
4577
2
4.67
چشمان تو غرق خون و لبها پر آه
آتش به دلت شراره میزد ناگاه
هر قطره ي خون روی لب تو میگفت:
«لا یوم کیومک أباعبدالله»
از آن همه بیکسی سخن میگویند
از شعله ي آه و سوختن میگویند
بالای سرت زینب و عباس و حسین
بر سینه زنان حسن حسن میگویند
ای عشق! دلیل ها نمیفهمندت
ای رود! قلیل ها نمیفهمندت
والله معزّ الاولیائی آقا
هر چند ذلیل ها نمیفهمندت
1829
0
5
ملکوت نگاه بارانيت ...
راوي يک مدينه اندوه است
سالياني است از غم غربت
خاطر خسته ي تو مجروح است
اين اهالي ظلمت دنيا
مردمان قبيله ي وهمند
در سلوک هدايت و رحمت
اشتياق تو را نمي فهمند
بي کسي خو گرفته بود آقا
با اهالي شِعب دلتنگي
مي شکستي چنان غريبانه
در حوالي شعب دلتنگي
ماتم آن شکنجه هاي کبود
غصه ها بي مجال پيرت کرد
سينه ي غرق نور و سنگ ستم
داغ چندين بلال پيرت کرد
ديده هر دم غروب عامُ الحُزن
چشم باراني و پُر ابرت را
تو چه کردي در اين غريبستان
که خدا مي ستود صبرت را
با عمو در دل پريشانت
حس آرامش عجيبي بود
آه ديگر پس از ابوطالب
مکه زندان بي شکيبي بود
داغ ها ياس بيقرارت را
در غم خود سهيم مي کردند
مادري را به عرش مي بردند
دختري را يتيم مي کردند
ماه عالم بگو چه آورده
به سر تو مُحاق خاکستر
دختر تو چقدر دلخون شد
بر سرت ريخت داغ خاکستر
خوب ديدي ميان اين مردم
دم به دم جوشش عواطف را
بوسه ي سنگ و زخم پيشانيت
غصه پر کرده بود طائف را
قلبتان را چقدر مي آزرد
داغدار غم اُحد بودن
زخمي از عهد بي بصيرت ها
خسته از همرهان خود بودن
ناگهان بر تن تو گل کردند
زخم ها لاله ها شقايق ها
لب و دندان تو شده مجروح
آخر از لطف اين منافق ها
چه کشيدي در آن غروبي که
تن مجروح حمزه را ديدي
دلت آقا کدام سو مي رفت
بر دلش زخم نيزه را ديدي
ديد خيبر که گفتي آزاده
آب را بر کسي نمي بندد
گرچه از فرقه ي يهودي ها
به اسيران کسي نمي خندد
همه ديدند روز خندق هم
رحم و آزادگي شعارت بود
در مرام تو پيکر کشته
ايمن از غارت و جسارت بود
بر سر و سينه و گلوي حسين
بوسه هايت چقدر معروف است
روضه خوان را ببخش آقا جان
روضه از اين به بعد مکشوف است
با تماشاي قد و بالايش
از نگاه تو آرزو مي ريخت
آه ، ناگاه اگر زمين مي خورد
آسمان بر سرت فرو مي ريخت
پيش چشمت محاصره کردند
پيکر ماه بي پناهت را
خوب تکريم کرد اُمت تو
نيزه در نيزه بوسه گاهت را
سر خورشيد غرق خونت را
روي نيزه ببين چهل منزل
بارش سنگ ها چه خواهد کرد
با لبي نازنين چهل منزل
خون او خون تازه اي جوشاند
در رگ دين و مکتبت آقا
تا ابد شور نهضتش باقيست
تا ابد کُلّ يوم ٍ عاشورا
2092
0
4.33
کاروان می رسد از راه ، ولی آه
چه دلگیر چه دلتنگ چه بی تاب
دل سنگ شده آب ، از این نالهی جانکاه
زنی مویه کنان ، موی کنان
خسته، پریشان، پریشان و پریشان
شکسته ، نشسته ، سر تربت سالار شهیدان
شده مرثیه خوان غم جانان
همان حضرت عطشان
همان کعبهی ایمان
همان قاری قرآن ، سر نیزهی خونبار
همان یار ، همان یار ، همان کشتهی اعدا.
کاروان می رسد از راه ، ولی آه
نه صبری نه شکیبی
نه مرهم نه طبیبی
عجب حال غریبی
ندارند به جز ماتم و اندوه حبیبی
ندارند به جز خاطر مجروح نصیبی
ز داغ غم این دشت بلاپوش
به دلهاست لهیبی
به هر سوی که رفتند
نه قبری نه نشانی
فقط می وزد از تربت محبوب
همان نفحهی سیبی
که کشانده ست دل اهل حرم را.
کاروان می رسد از راه
و هرکس به کناری
پر از شیون و زاری
کنار غم یاری
سر قبر و مزاری
یکی با تب و دلواپسی و زمزمه رفته
به دنبال مزار پسر فاطمه رفته
یکی با دل مجروح
و با کوهی از اندوه
به دنبال مه علقمه رفته
یکی کرب و بلا پیش نگاهش
سراب است و سراب است
دلش در تب و تاب است
و این خاک پر از خاطره هایی ست
که یک یک همگی عین عذاب است
و این بانوی دلسوختهی خسته رباب است
که با دیدهی خونبار و عزاپوش
خدایا به گمانش که گرفته ست
گلش را در آغوش
و با مویه و لالایی خود می رود از هوش:
«گلم تاب ندارد
حرم آب ندارد
علی خواب ندارد»
یکی بی پر و بی بال
دل افسرده و بی حال
که انگار گذشته ست چهل روز
بر او مثل چهل سال
و بوده ست پناه همه اطفال
پس از این همه غربت
رسیده ست به گودال
همان جا که عزیزش
همان جا که امیدش
همان جا که جوانان رشیدش
همان جا که شهیدش
در امواج پریشان نی و دشنه و شمشیر
در آن غربت دلگیر
شده مصحف پرپر
و رفته ست سرش بر سر نیزه
و تن بی کفن او، سه شب در دل صحرا
رها مانده خدایا.
چهل روز شکستن
چهل روز بریدن
چهل روز پی ناقه دویدن
چهل روز فقط طعنه و دشنام شنیدن
چه بگویم؟
چهل روز اسارت
چهل روز جسارت
چهل روز غم و غربت و غارت
چهل روز پریشانی و حسرت
چهل روز مصیبت
چه بگویم؟
چهل روز نه صبری نه قراری
نه یک محرم و یاری
ز دیاری به دیاری
عجب ناقه سواری
فقط بود سرت بر سر نی قاری زینب
چه بگویم؟
چهل روز تب و شیون و ناله
ز خاکستر و دشنام
ز هر بام حواله
و از شدت اندوه
و با خاطر مجروح
جگر گوشهی تو کنج خرابه
همان آینهی فاطمه
جا ماند سه ساله
چه بگویم؟
چهل روز فقط شیون و داغ و
غم و درد فراق و
فراق و ... فراق و ...
چه بگویم؟
بگویم، کدامین گله ها را؟
غم فاصله ها را؟
تب آبله ها را؟
و یا زخم گلوگیر ترین سلسله ها را؟
و یا طعنهی بی رحم ترین هلهله ها را؟
و یا مرحمت دم به دم حرمله ها را؟
چهل روز صبوری و صبوری
غم و ماتم دوری و صبوری
و تا صبح سری کنج تنوری و صبوری
نه سلامی نه درودی
کبودی و کبودی
عجب آتش و خاکستر و دودی و کبودی
به آن شهر پر از کینه و ماتم
چه ورودی و کبودی
در آن بارش خونرنگ
سر نیزه تو بودی و کبودی
گذر از وسط کوچهی سنگی یهودی و کبودی
و در طشت طلا گرم شهودی و چه ناگاه
چه دلتنگ غروبی ، چه چوبی
عجب اوج و فرودی و کبودی
خدایا چه کند زینب کبری!
10286
6
3.88
چشمان تو غرق خون و لب ها پر آه
آتش به دلت شراره میزد ناگاه
هر قطره ی خون روی لب تو میگفت:
«لا یوم کیومک أباعبدالله»
...
از آن همه بیکسی سخن میگویند
از شعلة آه و سوختن میگویند
بالای سرت زینب و عباس و حسین
بر سینه زنان حسن حسن میگویند
....
ای عشق! دلیل ها نمیفهمندت
ای رود! قلیل ها نمیفهمندت
والله معزّ الاولیائی آقا
هر چند ذلیل ها نمیفهمندت
928
0
3.5
شکر خدا که بوی محرم گرفته ام
در کوچه های سینه زنی دم گرفته ام
شکر خدا عبادت من روضه های توست
در دل دوباره هیئت ماتم گرفته ام
گاهی کنار روضه ات از دست می روم
با چشمهای پر شفق و غم گرفته ام
این آبروی نوکری هیئت تو را
از دستمال مشکی اشکم گرفته ام
دیگر هراس روز قیامت نمی برم
وقتی دخیلی از پر پرچم گرفته ام
با تربت تو کام دلم را گشوده اند
عمری اگر که بوی محرم گرفته ام
گفتم میان روضه از اعجاز چشمهات
دیدم رسیده ام به حوالی کربلات
2502
0
4
از راه می رسند بهاران و عیدها
مانده ولی به راه تو چشم امیدها
زخم فراق در دلمان کهنه می شود
آقا در آستانه سال جدیدها
مانند آفتاب لب بام تا به کی
دل خوش کنیم بی تو به وعده وعیدها
دلتنگی مرا به تماشا گذاشتند
هر جمعه برگ زردی از این سر رسیدها
مانند ماست در تب و تاب فراق تو
هر شب جنون سر به گریبان بیدها
هر روزمان بدون تو شام عزا گذشت
ای صبح بازگشت تو آغاز عیدها
می آیی از نواحی سرسبز آسمان
با بیرقی به سرخی خون شهیدها
1810
1
4.6